نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

نیکان همه زندگی من

بدون عنوان

نوروز 1393. پسر گلم بهترین زندگیم سومین بهار زندگیش رو تجربه میکنه. امسال به خوبی معنی عید و نوروز رو درک میکنی.بزرگ شدی... 15 روز نوروز واسه من که خیلی عالی بود.چون راحت  وبی دغدغه در کنار پسر گلم بودم و کیف میکردم. موقع سال تحویل پسر عزیزم تو بغلم نشسته بود و داشت شیر می خورد.وقتی سال تحویل شد هی می گفتی عید شد می گفتم آره و تو سوال میکردی چه جوری؟ خیلی باحال در مورد همه چی سوال می کنی و همش میگی چه جوری؟ بعد سال تحویل رفتیم پیش مامان جون پروین و شما یه دوچرخه خوشکل عیدی گرفتی .به قول شما چوچرخه.قربون اون چوچرخه گفتنت برم من. مامان جون ناهید هم سکه برا پسملی گرفته بودن.دستشون درد نکنه . بقیه هم پول به شما عیدی دادن...
26 فروردين 1393

بدون عنوان

نیکان و چشم پزشکی بالاخره تو دیماه موفق شدیم آقا نیکان رو برا چکاپ چشم پزشکی ببریم.مامانی کلی دلهره داشت .آخه اصلا دلش نمیخواست چشمای پسملی ضعیف باشه و مجبور بشه عینک بزنه... طبق معمول اول که رفتیم که اتاق آقای دکتر ترسیدی ولی بالاخره با کلی ترفند و قول سی دی و این جور چیزا حاضر شدی پشت دستگاه بشینی تا دکتر چشمای قشنگتو معاینه کنه.دکتر گفتش که چشمات آستیگمات داره ولی به احتمال زیاد خود به خود رفع میشه اولش خیلی ناراحت شدم ولی با حرفای آقای دکتر آروم شدم.بهم گفت اصلا نگران نباش .فقط باید حتما از عینک آفتابی استفاده کنه و توی اردیبهشت ماه بیارینش تا دوباره چکش کنم ببینم عینک لازم داره یا نه.ایشالا که خوب میشی و نیازی هم به عینک پیدا نم...
26 فروردين 1393

بدون عنوان

به سوی بهار...  بهار 1393 بوی باران , بوی سبزه , بوی خاک شاخه های شسته , باران خورده , پاک آسمان آبی و ابر سفید , برگهای سبز بید عطر نرگس , رقص باد , نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوتران مست نرم نرمک میرسد اینک بهار                                                  خوش به حال روزگار     ...
18 فروردين 1393

بدون عنوان

بدترین شب زندگی مامانی . یکشنبه شب 29 دیماه 92 بدترین و تلخ ترین شب زندگی مامانی از زمانی که قلب تو تو وجودم شروع به طپیدن کرده بود سپری شد. اون شب من و تو و خاله پرپر تو خونه بودیم و طبق معمول مشغول شیطنت بودی.زنگ زدن. مامان جون پروین بود خاله پرپر رفت در رو باز کنه که تو هم با هیجان دویدی سمت در که یک دفعه پیشونیت به نیمکت دم در خورد و جیغت رفت بالا.تاآخر عمرم اون صحنه رو فراموش نمیکنم .صورتت پر خون شده بود و گریه میکردی من هنگ کرده بودم هر چی میگفتم مامانی دستتو بردار ببینم چی شده نمیذاشتی همش می ترسیدم تو چشمت خورده باشه ولی خدا خیلی رحم کرد .بالای چشمت تو ابروت بود.خلاصه نمیدونم بگم چه جوری و با چه حالی رفتیم بیمارستان.خیلی وحشتناک ...
8 فروردين 1393
1